و...

در تک تک قلب های عاشق را زدم، عشق نیست، سراغ تک تک اشک های دوری رفتم، عشق نبود. می گویند عاشق اند پس عشق کو؟ چرا سراغ من نمی آید، چرا آن را نمی بویم، چرا آن را لمس نمی کنم، چرا روزی مهمان قلب من نمی شود، آن را می جویم اما نیست. چرا وقتی می گویم عشق را بکش یک قلب بزرگ می کشند که تیری سیاه از آن رد شده، چرا از هر عاشقی می پرسم  عشق چیست لبخند می زند و می گوید زیباست اما سخت، چرا خواندن نامه های عاشقانه و نوشتن آن ها مرا سیر نمی کند، چرا هزاران گل سرخ بوی عشق را نمی دهد. گل عشق در قلبم می پوسد.

عشق را برایم وصف کنید، چرا من حتی جرعه ای از عشق را نمی نوشم و درد بی درمان آن را نمی چشم، چرا اشک هایم توام عشق نیست و گل عشق قلبم هنوز پوسیده است.

و عشق به سراغم می آید، زیباست اما سخت. کاش هیچ گاه آرزوی چنین عشق سختی را نمی کردم، کاش گل عشقم کوچک بود و هم اکنون تمام وجودم را فرا نمی گرفت.

شیدایم شیدای تو، هیچ گلی بوی تو را نمی دهد. آمدی و لبخندت برایم معنادار بود، گل سرخت زیبا بود عشق تو را لمس می کنم، روز به روز بیشتر شیدایت می شوم، حال به حرف آن عاشق که می گفت عشق زیباست اما سخت و وصف نکردنی می رسم. آری زیباست اما آن قدر سخت که وجودت را می شکند

گرفتن خلافی با پیامک

كد 17 رقمي كه به صورت عمودي پشت كارت ماشين كه ابتداي آن iR مي باشد به شماره 30005151 اس ام اس ميكنيم چند لحضه بعد مقدار خلافي وتعداد آن برايمان ارسال ميشود

پراید

سلام به دوستان عزيز

 

چطوريد ؟ چطوري اصغر؟

 

دوستان يا اتفاق تازه ديگه تو زندگي من افتاده و اون

 

 

خريد ماشينه

 

 

بلاخره صاحب ماشين شدم

 

 

يه پرايد سفيد قشنگ دوگانه مدل 79

 

 

يه دستي به سرو گوشش كشيدم يه ماشين شيك ازش درست كردم

 

 

فعلا تا آپ بعد شاد با شيدو ديگرانو هم شاد كنيد

 

خنده بر هر درد بي درمان دواس باباي.

اسب

 

                       

 نويسنده:رضا بابا مقدم   

سايت:http://vme.blogfa.com/

                         

 آشنايي و دوستي من و او را بايد نتيجه يك تصادف دانست. اگر آن روز معلم مرا در كلاس در جاي ديگري نشانده بود، ممكن بود من با ديگري دوست شوم. روزي كه همراه ناظم دبيرستان به معلم كلاس اول معرفي شدم، در نيمكت جلو يك جاي خالي بود و معلم مرا آنجا نشاند. او هم آنجا سمت چپ من نشسته بود. پسر بچه‌اي بود با رنگي پريده، دندانهایي درشت و سفيد و صورتي استخواني و كمي بلند، با پوستي صاف و كمي تيره و چشماني كه در گودي آنها نگاهي افسرده و شرمگين داشت.

گاهي هر چه فكر مي‌كنم نمي‌توانم علت ديگري براي اين دوستي پيدا كنم. بايد قبول كرد كه آدم وقتي بچه است همبازي مي‌خواهد و بعد وقتي بزرگ مي‌شود بايد دست كم يك نفر را داشته باشد كه بتواند خيلي از حرف‌هايش را به او بگويد. گاهي هم دلسوزي و ترحم باعث آشنایي‌ها مي‌شود. همين علت‌ها به اضافه تصادف سبب اين دوستي من با او شد. كم‌كم بزرگتر مي‌شديم و قد مي‌كشيديم. اما رشد او از همه بچه‌هاي مدرسه بيشتر بود؛ به خصوص اين رشد در صورتش بيشتر به چشم مي‌خورد.

در سال دوم دبيرستان گونه‌هايش برآمده شد و چانه‌اش درشت و كشيده گرديد و پيشاني پهن و برجسته‌اي پيدا كرد، به طوري كه در سال سوم بچه‌هاي كلاس به شوخي به او لقب اسب دادند. اين اسم به سرعت دهان به دهان گشت و مدرسه را پر كرد. حتي به كوچه‌ها هم رفت و دكاندارهاي محله هم از آن آگاه شدند. او ديگر با لقب اسب به رفت و آمد خود ادامه مي‌داد.

روزهاي اول از شنيدن اين اسم ناراحت مي‌شد. حتي چند بار با بچه‌ها گلاويز شد؛ به آنها ناسزا گفت و برايشان سنگ پرت كرد. اما رفته رفته از ناچاري با اين اسم، مثل عادت كردن به يك درد كهنه، خو گرفت.

اسب اسم اوبود. شايد وقتي در آينه نگاه مي‌كرد و سر سنگين و چشمان درشت و بي‌حالت خود را مي‌ديد، در دل به بچه‌ها حق مي‌داد و خود را سرزنش مي‌كرد. او ديگران را مسئول نمي‌دانست و هر چه فكر مي‌كرد نمي‌توانست ديگري را سرزنش كند.

پدر و مادر و برادران و خواهرانش همه چهره و اندام عادي داشتند و اثري از رشد بي‌اندازه استخوان‌ها در آنها ديده نمي‌شد. من اين موضوع را بعدها فهميدم، يعني خودش برايم درد دل كرد. اين موضوع مثل يك كلاف سردرگم بود كه او بارها در آن به جستجو پرداخته بود و هيچوقت هم نتوانسته بود سررشته را به دست بياورد. خودش مي‌ديد كه روز به روز به شكل يك اسب واقعي نزديك‌تر مي‌شود. پس تسليم سرنوشت شد و با همان سر سنگين اسب مانندش به سازگاري خودش با بچه‌ها ادامه داد. من گاهي كه درچهره‌اش خيره مي‌شدم، از ديدن نگاه شرمنده و لب‌هاي درشت و دندان‌هاي بزرگ و سفيد او نوعي ترس وجودم را فرا مي‌گرفت و پشتم تير مي‌كشيد. فكر مي‌كردم چه خوب بود كه او به راستي اسب مي‌شد و از مدرسه از ميان ما مي‌رفت. اما اين تنها يك فكر بود، و او دوست من بود و در كلاس پهلوي من مي‌نشست. براي من هم ممكن نبود از دوستي او چشم بپوشم. نوعي ترحم و دلسوزي نسبت به او در خودم حس مي‌كردم. به نظرم مي‌آمد كه او به دوستي من احتياج دارد و اگر من ازاو كنار بكشم، ميان بچه‌ها تنها خواهد ماند. وقتي بچه‌ها خيلي سر به سرش مي‌گذاشتند، به من پناه مي‌آورد. در اين موقع حالتي چهره‌اش را مي‌گرفت كه من حس مي‌كردم از من كمك مي‌خواهد.

سر سنگينش را پائين مي‌انداخت، و پلك‌هايش فرو مي‌افتاد. صداي به هم خوردن دندان‌هايش خشم او را نشان مي‌داد و پاهايش را كه به زمين مي‌كوفت ميل او را به انتقام بازگو مي‌كرد. بعضي وقت‌ها هم حالت عجيبي به او دست مي‌داد: از من هم دور مي‌شد؛ مي‌رفت در گوشه خلوت و تاريكي دور از بچه‌ها كز مي‌كرد و به فكر فرو مي‌رفت. آيا نقشه انتقام مي‌كشيد يا اينكه دلش مي‌خواست فرار كند و از ميان بچه‌ها برود؟ كسي نمي‌دانست. من مي‌رفتم و او را مي‌كشيدم و مي‌آوردم و شروع به بازي مي‌كرديم. از بازي‌ها دويدن را دوست داشت. وقتي با چند شلنگ از همه جلو مي‌افتاد، خوشحال مي‌شد و دندان‌هاي درشتش نمايان مي‌گرديد. با مشت به سينه‌اش مي‌كوفت و از پيروزي‌اش بر ديگران خرسند مي‌شد. در يك كار ديگر هم شهرت داشت. ضربه‌هاي پايش محكم و سريع بود. وقتي بچه‌ها دوره‌اش مي‌كردند و سر به سرش مي‌گذاشتند و او به خشم مي‌آمد، با ضربه‌هاي پايش به بچه‌ها حمله مي‌كرد. اين ضربه‌ها مثل لگدهاي اسب كاري و دردآور بود. بروبچه‌ها از نزديكش مي‌گريختند و در گوشه و كنار پنهان مي‌شدند. او در اين موقع از ديدن اينكه بروبچه‌ها از قدرت او مي‌ترسند و از برابرش مي‌گريزند احساس غرور مي‌كرد. گردنش را بالا مي‌گرفت، سينه‌اش را جلو مي‌داد و درست مثل يك اسب به هيجان مي‌آمد: پا به زمين مي‌كوفت و فرياد مي كشيد.

پس از سه چهارسالي كه از دوستيمان مي‌گذشت، در كلاس‌اي آخر دبيرستان ديگر شباهت او به اسب خيلي زياد شده بود و روزبه روز به يك اسب واقعي نزديك‌تر مي‌شد. همين موضوع باعث شده بود كه او بيشتر از مردم كناره بگيرد. سرش را پایين مي‌انداخت تا نگاه‌هاي حيرت‌زده ديگران را بر چهره‌اش نبيند. كمتر درچشم كسي نگاه مي‌كرد و به ندرت در كوچه‌ها پيدايش مي‌شد. از همه بريده بود. رفت و آمدش در كوچه‌ها منحصر به راهي بود كه از خانه به مدرسه مي‌آمد، آن هم در وقتي كه كوچه‌ها خلوت بود و او مي‌توانست دور از چشم ديگران خودش را به مدرسه برساند. درسالهاي بعد ديگر آن شور واشتياق بچه‌ها براي سر به سر گذاشتن او فرو نشسته بود و گرچه او از اين جهت كمتر به خشم مي‌آمد، اما خودش مي‌دانست كه اين آرامش و سكوت نتيجه ترحم است و واقعيت هرگز تغييري نكرده است. شايد از اين جهت بود كه او بيشتر به انزوا كشيده مي‌شد. فكر مي‌كنم تنها من بودم كه هيچگاه از شباهت او به اسب با وجود اين اگر من هم در دوستي با او پيش‌قدم نمي‌شدم و به سراغش نمي‌رفتم، او هرگز به طرف من نمي‌آمد. ديگر در بازي بچه‌ها شركت نمي‌كرد و با كسي كاري نداشت. تنها وقتي كه من به سراغ او مي‌رفتم از خانه بيرون مي‌آمد.

كوچه‌هاي خلوت را خوب مي‌شناخت. از همين كوچه‌ها بود كه مرا با خود به بيرون شهر مي‌برد. در آنجا زماني در اطراف كشتزارها، كه خلوت بود، قدم مي‌زديم و در فراز و نشيب تپه‌هاي دور از شهر مي‌دويديم. وقتي من از دويدن خسته مي‌شدم، او هنوز سر حال بود. من مي‌نشستم و دويدن او را در طرف كشتزارها و پستي و بلندي تپه‌ها تماشا مي‌كردم. در هوا جست خيز مي‌كرد وفريادهاي بلند مي‌كشيد. من نگران حالش مي‌شدم. هميشه فكر مي‌كردم سرنوشت اين جوان با اين شكل و هيبت اسب‌آسا چه خواهد بود و او در آينده به چه كاري مشغول خواهد شد؟ با اين مردمي كه با نگاه‌هاي كنجكاو و پر از بدگماني به او نگاه مي‌كنند چگونه رفتار خواهد كرد؟ آيا ممكن است سالها در گوشه انزوا بماند و خودش را نشان ندهد و تنها در هواي تاريك و روشن غروب‌ گاه در بيابان‌هاي خارج شهر، دور از چشم مردم به جست وخيز بپردازد و فرياد بكشد؟ خودش هم گرچه از اين بابت چيزي نمي‌گفت اما به خوبي آشكار بود كه از وضع استثنايي خود آگاه است. همين آگاهي موجب گريز او از مردم بود، تا جائي كه كمتر به مدرسه مي‌آمد و تا آنجا كه مي‌توانست براي اين غيبت‌ها بهانه مي‌تراشيد.

در سال پنجم دبيرستان در امتحانات آخر سال ديگر موفقيتي نداشت؛ گرچه در سالهاي پيش از آن هم لازم بود در تابستان‌ها كاركند تا موفق شود. ولي آن سال ديگر شكست او در امتحانات پايان كارش بود. سال ششم ديگر به مدرسه نيامد و در خانه ماند. شايد فكر مي‌كرد اگر ديپلمش را بگيرد، اين يك ورق كاغذي دردي از او دوا نخواهد كرد.

آن سال در غيبت او من دچار ناراحتي عجيبي شدم. پس از پنج سال تمام كه با او بر سر يك ميز نشسته بودم، يكباره خودم را تنها و بي‌پناه مي‌ديدم. مثل اين بود كه دور و برم خالي شده بود و من در بياباني پهناور رها شده بودم. براي گريز از اين حالت هر روز پس از پايان وقت دبيرستان يكسر به خانه او به ديدارش مي‌رفتم.

وضع طوري بود كه پدر و مادر من هم كه از اين دوستي باخبر بودند، به او روي خوش نشان نمي‌دادند. گرچه از اين موضوع چيزي به من نمي‌گفتند، ولي من خوب مي‌فهميدم كه نمي‌خواهند من با كسي كه چنان وضعي دارد رفت و آمد كنم. در دلشان نسبت به او دلسوزي و ترحم وجود داشت ولي نمي‌خواستند پسرشان پا در زندگي كسي بگذارد كه از مردم گريزان است و چهره‌اش را در تاريكي مي‌پوشاند. حتي آنها زماني خواستند مرا به دبيرستان ديگري بگذارند؛ بهانه‌شان اين بود كه آنجا بهتر است. اما من كه مي‌دانستم مقصودشان چيست زير بار نرفتم و نخواستم او را تنها بگذارم. نمي‌دانم چطور بود كه حس مي‌كردم سرانجام اتفاقي براي او خواهد افتاد و او با اين وضع نخواهد توانست مدتها سر كند. تا اينكه يكي از روزهاي ماه بهار به ديدارش رفتم. قافيه گرفته‌اي داشت. صدايش به طور عجيبي تغيير كرده بود. خيلي از كلماتش برايم نامفهوم بود. از خانه كه بيرون آمديم، به من پيشنهاد كرد كه به بيرون شهر برويم و كمي قدم بزنيم.

طرف غروب بود. شايد يك ساعت ديگر هوا تاريك مي‌شد. ما به طرف مغرب پيش مي‌رفتيم. زمين پست و بلند بود و راه ما از بالاي تپه‌ها مي‌گذشت و در دو طرفمان عمق دره‌ها با سايه‌هاي تاريك قرار داشت. در برابرمان افق مغرب سرخ بود، با تكه ابرهاي سياه. مدتي هر دو ساكت بوديم. بعد من برگشتم و به او نگاه كردم. او ديگر يك اسب حسابي بود. وقتي از او پرسيدم كه به كجا مي‌رويم، سرش را برگرداند و مرا نگاه كرد. درچشمانش ديگر نگاه آدميزاد نبود. نگاهي بود از يك اسب بي‌زبان، نامفهوم و خالي از انديشه‌ها و خواهش‌هاي آدمي. دلم فرو ريخت: من با يك اسب واقعي قدم مي‌زدم. او به زحمت توانست به من حالي كند كه ديگر خيال ندارد به شهر باز گردد. كلمات را به سختي ادا مي‌كرد. صدايش از گلوي يك اسب بيرون مي‌آمد. در همين وقت بود كه خم شد و دست‌هايش را بر زمين گذاشت. من چه مي‌توانستم بكنم؟ آيا برايم ممكن بود او را به دنياي آدم‌ها باز گردانم؟ آيا مي‌توانستم آن سر سنگين، آن هيكل اسبي را عوض كنم؟‌ يا مي‌توانستم به مردم بگويم كه رفتارشان را با او تغيير دهند؟ نه، اين غيرممكن بود. تصميم گرفتم به شهر بازگردم. اما او اصرار داشت كه باز مدتي قدم بزنيم؛ وقتي من اظهار خستگي كردم مرا بر گرده‌اش سوار كرد و من تا آمدم به خود بجنبم ناگهان خيز برداشت. من به يال‌هاي بلند او چنگ انداختم. حالا او از بالاي تپه‌ها چهار نعل مي‌رفت و مرا بر پشتش مي‌برد. صداي برخورد پاهايش با زمين در گوشم طنين مي‌انداخت. در همان حالي كه سرم را كنار گوش او گذاشته بودم، ترس وجودم را گرفته بود و در اين انديشه بودم كه سرانجام كارم در اين سواري به كجا خواهد كشيد.

باد در گوش‌هايم صدا مي‌كرد. در ميان صفير باد صداي نفس‌هاي تند او را كه از بيني‌اش خارج مي‌شد مي‌شنيدم. نمي‌دانم اين سواري چقدر طول كشيد. يك ساعت بود؟ دو ساعت بود؟ يا اينكه همه شب را رفتيم؟ اينقدر مي‌دانم كه وقتي او در حاشيه دشتي هموار ايستاد، باز هنگام غروب بود. افق باز هم سرخ رنگ و پوشيده از ابرهاي سياه بود. اما دشت برابرمان روشن بود. چمنزاري بود وسيع با كوه‌هائي در دوردست كه چند اسب ديگر به آزادي و بدون زين وافسار در آنجا به چرا مشغول بودند. من با خستگي از اسب پياده شدم و او به طرف اسب‌هایي رفت كه به سويش مي‌آمدند. با حيرت ديدم كه اسب‌ها او را بو كردند و چرخي دورش زدند و بعد همه به صورت گله‌اي چهارنعل در چمنزار به حركت درآمدند. يال‌هايشان از باد درهوا موج مي‌زد و دم‌هايشان افشان بود. آنقدر دور رفتند كه من مدتي آنها را كم كردم. بعد دوباره پيدايشان شد. رنگ او ازهمه درخشان‌تر بود. اسب سمندي بود با يال‌هاي بلند و دمي انبوه.

هوا داشت تاريك مي‌شد و من در انديشه تنهائي خود در آن سرزمين ناشناس بودم كه اسب سمند پيش آمد. گرده‌اش خم شد و من دانستم كه بايد سوار شوم. باز با پنجه‌هايم يال‌هايش را در مشت گرفتم و باز سر بيخ گوشش گذاشتم؛ و بزودي حس كردم كه در هوا پرواز مي‌كنم. در گوش او خيي حرف‌ها زدم: از دوستيمان و از دوران مدرسه. از او خواستم به شهر باز گردد و به خانه‌اش برود. اما او بي‌اعتنا به اين سخنان هوا را مي‌شكافت و جلو مي‌رفت.

دنبال ما اسب‌هاي ديگر به تاخت مي‌آمدند و من بعضي از آنها را كه از ما جلو مي‌زدند مي‌ديدم. سمند بادپا هوا را مي‌شكافت و از بيابان‌هاي خلوت مي‌گذشت. وقتي از زمين پرنشيب و فرازي عبور كرديم و از بالاي يك تپه چراغ‌هاي شهر ديده شد، در خودم احساس آرامش كردم. ما در مرز شهر و بيابان بوديم. اسب سمند ايستاد و اسبان ديگر نيز كمي دورتر ايستادند، و من دانستم كه بايد پياده شوم. آنقدرها تا شهر راه نبود. يك قدم كه برمي‌داشتم به ميان چراغ‌ها و خيابان‌هاي جدول‌بندي شده مي‌رسيدم. گفتار بي‌فايده بود. ما ديگر زبان هم را نمي‌فهميديم.

او به دنياي اسب‌ها تعلق داشت و من بايد به ميان آدم‌ها برمي‌گشتم. به علامت خداحافظي و دوستي سال‌هايمان دستي از مهر بر پيشاني‌اش كشيدم. سرش را پائين آورد. نفس گرمش به صورتم رسيد و دستم از اشكي كه از چشمانش جاري بود تر شد. او به عادت گذشته مثل آدم‌ها گريه مي‌كرد.

* * *

چندي گذشت. در اين مدت من گاه و بيگاه به ياد دوست اسب خود مي‌افتادم، كم‌كم وضع روحي‌ام طوري شد كه هميشه به فكر سرنوشت او بودم. دلم مي‌خواست كه هر طور شده او را پيدا كنم.

عاقبت روزي زير فشار اين خواهش آزاردهنده دل به دريا زدم و از همان راهي كه خيال مي‌كردم مرا به آن چراگاه خواهد برد از شهر بيرون رفتم. ساعت‌ها راه رفتم و از تپه‌ها و دره‌ها گذشتم و بر بسياري از سرزمين‌ها سر كشيدم. اما هرگز نتوانستم اطمينان پيدا كنم كه به آن سرزمين رسيده‌ام. تنها در يك زمين هموار، در يك دشت پرت افتاده و خلوت و محصور در ميان كوه‌ها كه چمن‌ها و علف‌هايش خشك شده بود، ولي مي‌شد تصور كرد كه روزگاري چراگاهي بوده است، ايستادم. مي‌توانستم به خودم بقبولانم كه همان سرزمين است. مثل اين بود كه در كودكي آن را ديده باشم. يك چنين يادي از آن داشتم. اما از اسب‌ها خبري نبود. دشتي بود خلوت كه پرنده در آن پر نمي‌زد. تنها صداي باد را مي‌شنيدم كه بوته‌هاي خشكيده را با خود مي‌برد. در راه بازگشت از آنجا به مردي برخوردم. مسافري بود كه كوله‌باري بر پشت، از دشت مي‌گذشت. مي‌گفت به خانه‌اش كه در دهي در كوه‌هاي آن سوي دشت است مي‌رود. از او درباره دشت و چراگاه اسبان پرسيدم. مرد فكري كرد و بعد سري تكان داد و گفت:

«بله، همين جاست. چند سال پيش چمن خوبي بود، اما از خشكسالي از دست رفت و حالا مي‌بينيد به چه روزي افتاده است؛ اسب‌ها را همان سال صاحبانشان آمدند و به شهر بردند و فروختند.»

* * *

بعد تنها ماندم. ديگر دوستي مثل او نداشتم. شايد باز مدتي طول مي‌كشيد تا يكي مانند او كه با من جور باشد پيدا شود. ولي ديگر احتياجي هم به دوست نبود. بهتر اين بود كه خودم به تنهایي در ميان مردم آمد و شد كنم. تنها بودن بهتر از آن بود كه باز بلایي به سر رفيقم بيايد و تنها بمانم. به خود فشار آوردم كه اين اتفاق را فراموش كنم. يك چيز هم در اين كار به من كمك كرد و آن اين بود كه در يك سازمان دولتي به كار مشغول شدم. كار در اداره مدتي مرا سرگرم كرد، ولي بيهوده تصور مي‌كردم كه ممكن است آن پيشامد را فراموش كنم. اين موضوع گاه و بيگاه مثل آتشي كه از بادي از زير خاكستر بيرون بيايد، از لابلاي گرفتاريهاي زمانه خودش را نشان مي‌داد. همين كافي بود كه فيل من ياد هندوستان بيفتد و باز چند روزي همه حواسم دنبال آن روزها باشد. دست و دلم به كار نمي‌رفت و دلم مي‌خواست از حال و روز او خبر داشته باشم و بدانم كجاست و چه مي‌كند. باز به خود فشار مي‌آوردم. باز خود را سرگرم نشان مي‌دادم تا مگر او و آن پيشامد مثل همه چيزهاي كهنه فراموش شوند. به همين جهت بود كه از رفتن به مسابقه‌هاي اسب‌دواني،‌ با علاقه فراواني كه به آن داشتم،‌ چشم پوشيدم. به درشگه‌هائي كه با اسب كشيده مي‌شد سوار نشدم. به گري‌هاي اسبي نگاه نكردم و حتي از رفتن به ميدان‌ها و كاروانسراهایي كه در آنها اسبي وجود داشت خودداري كردم. اما همه كارها كه دست من نبود. گاه مي‌شد كه غافلگير با اسبي روبرو مي‌شدم. نمي‌شد كه در برابر ديگران فرار كنم و بروم. خيلي به خودم فشار مي‌آوردم كه بايستم و اسب را ببينم. چند بار خيال كردم با او روبرو شده‌ام و رفيقم را در حال كشيدن گاري و يا درشگه‌اي ديده‌ام. در همة آن سرهاي سنگين و صروت‌هاي بزرگ استخواني همان چشم‌هاي شرمناك وجود داشت كه به آدمها نگاه نمي‌كردند. تصميم گرفتم بر خودم مسلط باشم تا چنين پيشامدي همة زندگي‌ام را به هم نريزد. مگر تنها من بودم كه چنين حادثه‌اي را ديده بودم؟ مگر اين همه مردمي كه من ميانشان مي‌لوليدم و با آنها داد و ستد مي‌كردم، خالي از اين گونه انديشه‌ها و خاطره‌ها بودند؟ نه! اطمينان داشتم كه بعضي از آنها از اين‌گونه واقعه‌ها بسيار داشته‌اند. اگر مي‌خواستند آنها را بگويند شايد ماه‌ها و سال‌ها طول مي‌كشيد. پس من نبايد ضعف نشان بدهم و بگذارم ياد آن پيشامد مثل موريانه‌اي كه از داخل چوب را مي‌خورد روحم را بخورد و آنوقت ناگهان روزي مثل يك تير پوسيده از پا درآيم. نه! اتفاقي افتاد. آدمي اسب شد. فرار كرد و از ميان ما رفت و من رفيقي را از دست دادم. باشد. سرنوشت چنين بود. دنيا كه به آخر نرسيده. من بايد راه خودم را ادامه بدهم. اين اسب اگر آزاد است و در چمن‌ها مي‌دود و اگر بار مي‌كشد و از آدم‌ها شلاق مي‌خورد، مال دنياي اسب‌هاست و من كه در دنياي آدم‌ها هستم بايد با آدم‌ها باشم و مثل آنها قدم بردارم. بر اسب‌ها سوار شوم و از آنها بار بكشم و اگر اطاعت نكردند و خودشان را خسته نشان دادند، بايد با شلاق و با چوب و حتي با لگد آنها را بزنم.

خيلي از اين گونه انديشه‌ها و بگومگوها با خودم داشتم. گاه يك بعد از ظهر تمام تنها در اتاقم قدم مي‌زدم و با خودم به بحث و گفتگو مي‌پرداختم. هزار دليل مي‌تراشيدم تا شايد راضي شوم و در عمق روحم در اين باره هيچگونه لكه‌اي نباشد. وقتي كه خيال مي‌كردم راحت شده‌ام، تازه مي‌ديدم در روي آن تخته سياه خط‌ها و نوشته‌هاي درهم برهمي هست كه پاك نشده‌اند. كوشش براي پاك كردن آنها بي‌ثمر است. باز محكم به روي آنها دست مي‌كشيدم، باز فشار مي‌آوردم. پوشش غبارمانندي روي آنها را مي‌گرفت. خيال مي‌كردم تمام شده است. اما چند لحظه بعد، فقط چند لحظه، آن خط‌ها و نوشته‌ها باز بيرون مي‌زدند،‌ تندتر و پررنگ‌تر.

* * *

در ميان تمام اين ترديدها و نگراني‌ها تنها به يك چيز اطمينان داشتم و آن اين بود كه خاطرم جمع بود كه سرانجام روزي، به طريقي، دوباره با او روبرو خواهم شد و يكي از ما، من يا او، در پيشامد تازه حرف‌هايش را خواهد زد و كارش تمام خواهد شد. همين طور هم شد و آن چنين پيش آمد كه صاحب خانه‌اي كه من در آن زندگي مي‌كردم از من خواست كه در جستجوي خانه ديگري باشم. مي‌گفت كه به خانه‌اش احتياج دارد. من پس از مدتي سرگرداني خانه‌اي پيدا كردم و روزي تصميم گرفتم اسباب و خرده‌ريزم را جمع كرده از آن خانه بروم. براي اين كار كسي بود كه به من كمك مي‌كرد و من با اطمينان خاطر به خانه تازه رفتم و به انتظار رسيدن اسباب بودم كه آن مرد سراسيمه خبر آورد كه گاري اسباب‌كشي واژگون شده و اسباب در ميان گل و لاي كوچه ريخته است.

دلم فرو ريخت. ترسي مبهم در روحم جوشيد. نمي‌دانستم از ريختن اسباب دچار دلهره شدم يا از شنيدن اسم گاري. به هر صورت همراه او رفتم و در كوچه باريكي به گاري واژگون شده رسيدم. گاريچي كه اسباب را در كنار كوچه جمع كرده بود، وقتي چشمش به من افتاد، پيش رفت و لگدي محكم بر شكم اسب گاري زد و گفت:

«اين لامذهب دستش در اين سوراخ راه آب رفت و به زمين افتاد و گاري وارونه شد.»

ديگر نگذاشتم حرفش را بزند. پيش رفتم تا اسب را از نزديك ببينم. همان اسب بود. با اين تفاوت كه از فشار و سنگيني كار استخوان‌هاي كفل و دنده‌هايش بيرون زده بود و رنگ سمند طلائي‌اش در زير پوششي از گرد و خاك و گل و لاي تيره و چرك ديده مي‌شد. وقتي براي اطمينان از اين پندار سر پيش بردم كه صورتش را ببينم،‌ به چشمانم نگاه كرد. نگاهي شرمگين، سنگين، پر از نوميدي و مملو از سرزنش، چه كاري از من ساخته بود؟ اسبي بود مال ديگري با دست و پایي شكسته. من بايد اسبابم را جمع مي‌كردم و به خانة تازه‌ام مي‌رفتم.

* * *

و حالا سال‌ها از آن پيشامد مي‌گذرد. رفيق اسب من حتماً مرده است و من به ياد او در و ديوار اتاقم را از عكس‌ها و تابلوهاي گوناگون اسب‌ها پوشانده‌ام: اسب‌هایي كه مي‌دوند، اسب‌هایي كه چرا مي‌كنند، اسب‌هائي كه سينه بر سينه مالبند گاري‌ها داده و بارهاي سنگين را از يك شيب تند بالا مي‌كشند و اسب‌هائي كه در زير فشار و سنگيني بارها در ميان گل و لاي غلتيده‌اند و دست و پايشان شكسته است، با سرهایي سنگين و نگاه‌هائي شرمناك.

خیلی زیباست

من به پايان دگر نمي انديشم... که همين دوست داشتن زيباست

بابا تو دیگه کی هستی× دس شیطونو بستی

اين داستان طنز زيبا كه نشان از كمال هوشمندي و ابتكار و خلاقيت و نبوغ هموطنان ايراني بخصوص در مورد استفاده از وسايل حمل و نقل عمومي دارد

سه نفر آمريكايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شركت در يك كنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريكايي هر كدام يك بليط خريدند، اما در كمال تعجب ديدند كه ايراني ها سه نفرشان يك بليط خريده اند. يكي از آمريكايي ها گفت: چطور است كه شما سه نفري با يك بليط مسافرت مي كنيد؟ يكي از ايراني ها گفت: صبر كن تا نشانت بدهيم.
همه سوار قطار شدند. آمريكايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يك توالت و در را روي خودشان قفل كردند. بعد، مامور كنترل قطار آمد و بليط ها را كنترل كرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يك بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه كرد و به راهش ادامه داد. آمريكايي ها كه اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند كه چقدر ابتكار هوشمندانه اي بوده است.
بعد از كنفرانس آمريكايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان كار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز كنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريكايي يك بليط خريدند، اما در كمال تعجب ديدند كه آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يكي از آمريكايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر كنيد؟ يكي از ايراني ها گفت: صبر كن تا نشانت بدهم.
سه آمريكايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريكايي رفتند توي يك توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريكايي ها و قطار حركت كرد. چند لحظه بعد از حركت قطار يكي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريكايي ها و گفت: بليط، لطفا

مدیریت زمان

 

قبل از اینکه بریم سروقت اینکه مدیریت زمان چی هست و اصلاً به چه دردی می خوره یا چطوری میشه زمان رو مدیریت کرد جدول زیر رو واسه خودتون پرکنید تا بعد هفته دیگه ببینیم اوضاع چطوریه. در مقابل هر سئوال به ترتیب زیر به خودتون امتیاز بدید.


هرگز 1 امتیاز
گاهی اوقات 2 امتیاز
اغلب 3 امتیاز
همیشه 4 امتیاز


۱- همیشه سروقت و آماده به ملاقات ها می روم.
2- در اتاق جلسه ساعت دیواری را جایی قرار می دهم که برای همه قابل رویت باشد.
3- از ملاقاتهای که ترتیب می دهم نتیجه مورد نظر بدست می آید.
4- ملاقات هایی که ترتیب می دهم اغلب تمام می شوند.
5- مراسلات پستی را به محض رسیدن به دفتر باز می کنم.
6- نشریات مربوط به کارم را روزنامه وارد و سریع مطالعه می کنم.
7- در محل کار برای نشریاتی که مطالعه نمی کنم نام نویسی نمی کنم.
8- نامه های دریافتی از طریق نمابر را همان روز می خوانم.
9- هنگام انجام کار همکاران مزاحمتی ایجاد نمی کنند.
10- از قبل برای همکارانی که می خواهند به من مراجعه کنند وقت تعیین می کنم.
11- ساعاتی از روز را به ملاقات با همکاران اختصاص می دهم.
12- زمانی که غرق تفکر هستم در اتاق را می بندم.
13- درباره ((تماسهای متقابل تلفنی )) به قول خود عمل می کنم.
14- مکالمات تلفنی من کوناه است.
15- با کمک همکاران یا منشی خود از جواب دادن به همه تماسهای تلفنی پرهیز می کنم.
16- از قبل تعیین می کنم به چند تماس تلفنی می توانم پاسخ بدهم.
17- به محض دریافت یادداشت های داخلی آنها را فوراً و به طور اجمالی مرور می کنم.
18- یادداشت های داخلی رو بعداً به طور کامل می خوانم.
19- مراقب هستم کازیه روی میزم بیش از حد پر نشود.
20- میز کارم همیشه مرتب و خلوت است.
21- کارهایی که خودم می توانم انجام دهم را به همکارانم واگذار می کنم.
22- درباره کارهایی که به دیگران واگذار می کنم پیگیرهای لازم را انجام می دهم.
23- از همکارانم می خواهم که گزارش های خود را به یک صفحه محدود کنند.
24- درسیستم اطلاع رسانی سازمان گیرنده اطلاعات را مشخص می کنم.
25- به هر یک از فعالیتهای تفکر و عمل، زمان متناسبی اختصاص می دهم.
26- یک فهرست از کارهای روزانه ام تهیه می کنم.
27- من درساعات مشخصی کار می کنم و نه بیشتر.
28- سعی می کنم به طور مستقیم با کارکنان در تماس باشم.
29- خصوصیات مثبت تک تک همکارانم را مورد توجه قرار می دهم.
30- از آخرین تکنولوژی اطلاعاتی آگاهی دارم.
31- پیام های دریافتی از طریق پست ( پست الکترونیک ) را ذخیره و بعداً مطالعه می کنم.
32- فایلهای موجود در کامپیوتر را بازدید می کنم.

راننده

داستان نویس کوچک

پسر زانوهایش را توی شکمش بغل کرد.صندلی گلی شد.دستهایش را دور زانوهایش حلقه کرد .راننده سری تکان داد « چی شده بابایی

پسر عطسه کنان گفت « سردمه

راننده به سیگار نیمه سوخته اش پکی محکم زد و خاموش کرد «الان پنچره را می کشم بالا ، اونموقع زود گرم می شی .» داشبرد را باز کرد . بالابری را در آورد .نوارهايش کف ماشین ريخت .خم شد آنها را توي داشبرد انداخت . دستش را به عقب بر گرداند ؛ « قربونت ، شیشه رو بالا بکش

مرد جوان بالا بر را گرفت ؛ چند دقیقه بعد پرسید « جناب خرابه ؟ »

راننده گفت « محکم بکوبونید می ره تو » مکث کوتاهی کرد و ناگهان فریاد زد « عوضی مگه راهنما رو نمی بینه » . از آیینه به عقب نگاه کرد؛«می بینی آقا ، پدر سگ داره می یاد تو شکم ما ، طلب کارم هست.» صدای راننده بلند تر شد « نگاه کن ؛ اینم یه گاو چرون دیگس » غرغر کنان ماشین را کنار جدول نگه داشت ، « خاک تون سرت با این پارک کردنت.» از ماشین پیاده شد . دانه های برف در هوا می رقصیدند . پتویی روی صندلیش را برداشت . فرو رفتگی صندلی بیشتر شد . سرفه پسر ماشین را پر کرد . راننده پتو را زیر پسر انداخت و گفت « الان پسرم یه لحظه صبر کن .» ؛ کاپشن خود را روی او انداخت . صورت داغ پسر را بوسید و در را محکم بست .« آقا ببخشیدا »

جوان به ماشینهایی که بدون حرکتی پشت هم ردیف شده بودند زل زد و زیر لب غرلندی کرد.

مرد میان سالی سرش را نزدیک شیشه کرد « میدان هروی میری ؟»

راننده گفت :« بیا بالا

راننده سرش را روی صورت پسر خم کرد « گرم شدی ؟»

پسر ناله کنان گفت« نه ؛ کی میریم خونه ؟»

« کم کم گرم می شی

« کی میریم خونه ؟»

« یه چرت بزنی رسیدیم

« یعنی کی ؟ »

« موقع فوتبال خونه ایم

پسر نق نق کنان گفت « نه ، نه زود بریم خونه

« باشه زودتر می ریم

« تو دروغ می گی

« نه دروغ نمی گم ، اونطوری نکن ؛ پاهاتو نکوبون

راننده اخم کرد « قول دادم ؛ تو هم قول بده یه کمی بخوابی

پسر زانوهایش را توی شکمش جمع کرد و پلک هایش را محکم بهم چسباند.

صدای خواننده ای سکوت ماشین را شکست .راننده گوشی را از تو جیبش در آورد و گفت :« سلام ، چطوری؟ »

« می خواستی کجا باشم ؛ تو راهم »

«سینش کمی خس خس می کنه

«نشد ببرمش ؛ ولی قبل از اومدنم می رم داروخانه براش دارو می خرم

« چی شده ؟ »

صدای راننده بلند شد « بی خود کرده . کی راش داده ؟ »

« چرا ؟ مگه نمی بینی چه بلاهایی سرم آورده

« دیگه نمی خوام ببینمش . »

«الو ، الو؛ صدات نمی یاد

راننده چند بار شماره گرفت . صدایی از آن طرف گوشی نمی آمد . تلفن را جلوی شیشه ماشین انداخت و زیرلب گفت:« حرومزاده عوضی ...»

پسرچشمهایش را باز کرد و داشت به راننده نگاه می کرد ،گفت « مامان نرگس اومده ؟»

راننده فریاد زد « مگه نگفتم به خواب ؟»

پسر صرفه می کرد ، گفت«خوابم نیومد ،آخه

« ببین حالت چقدر بدتر شده

« من مامانو می خام

« مامان نیست

« تو دروغ می گی

« خانجون می گفت برات سوپی که دوس داری رو درس کرده

اشکهای پسر صورت کرد و صافش را خیس کرد ؛« من سوپ دوس ندارم ، خانجونو دوس ندارم

« ولی اون تور دوس داره ، منم تور دوس داره

« دروغگو دوسم نداری ؟ »

«دارم

پسر دست راننده را پس زد و گفت «تو کتکم زدی ؟ »

راننده صورت پسر را بوسید « دیگه نمی زنم ، قول می دم

«اگه بگم مامانو می خامم نمی زنی ؟ »

« گفتم نمی زنم

« الان بریم پیش مامان

« مامان نیست

هق هق پسر ماشین را پر کرد « دروغ می گی مامانی اومده

مرد چشم غره ای رفت وفریاد زد « خفه شو ، نمی خام صداتو بشنوم

پسر کاپشن را روی صورتش کشید ، هق هقش بم شد .

جوان رو به راننده کرد « آقا پیاده می شم

بلند تر تکرار کرد« گفتم پیاده می شم

راننده اخم کرد « کر که نیستم ؛ بعد چراغ نگه می دارم

نگاهش را برگرداند « کرایتونم 400 تومن شد . »

« مگه سر گردنس

« کرایشه آقا جون .نمی خوای بدی کلشو نده

جوان پول را سمت راننده پرت کرد و در را محکم کوباند .

راننده فریاد زد « حیونه عوضی گاری بابات نیست

صدای خواننده ای ماشین را پر کرد . راننده سرش را بر گرداند ؛ دستش را به سمت موبایل برد و با حالتی عصبی گفت « انداختیش بیرون ؟ »

« غلط کرده پشیمونه

« من داد نمی نزنم

« بندازش بیرون نمی خوام محمد ببینتش

« نگران محمد نباش اونم عادت کرده

راننده سرش را از پنچره بیرون برد ،« پدر سگ آیینه رو شیکوندی

« مادر من تو چرا داد می زنی ؟ »

« نه ، هیچی نشد ه . »

راننده کاپشن را کنار زد و دستی روی پیشانی داغ پسر کشید وگفت « خوابه . »

« اون افریترو از خونه بندازش بیرون . »

« چرا متوجه نیستی نمی خوام محمد دوباره اذیت بشه

« پرسیدی توی این مدت کدوم گوری بوده ؟»

راننده دستش را روی فرمان کوبید «به خدا ببینمش می کشمش

« آره، آره بزرگ شدم

« تا اینجام که حرفه شما رو گوش کردم اشتباه کردم

راننده از جیب بلوز آبی رنگی که از چرکی به سیاهی می زد سیگاری در آورد و روشنش کرد « چرا همش داری حرف خودتو تکرار می کنی ؟ »

«گفتم اون زنیکه رو از خونه بندازش بیرون . »

« همون کاری که گفتم بکن .» راننده تند تند به سیگار پک زد و بدون اینکه جوابی بدهد ، تلفن را خاموش کرد و توی داشبرد انداخت .صرفه های بچه سکوت ماشین را شکست . سیگار نیمه سوخته را از پنچره به بیرون پرت کرد . کاپشن را تا زیر چانه پسر بالا کشید .

مرد میان سال همانطور که به ماشین ها جلویی که متوقف شده بودند ، نگاه می کرد ؛ گفت « فضولی نباشه ها ؛احساس می کنم صرفه های بچتون بیشتر شده

راننده جوابی نداد ، انگار که چیزی نشنیده باشد .

مرد میان سال خود را جابه جا کرد « گفتید چرا پیش مادر بزرگش نمی زارید ؟ » چند ثانیه ای صبر کرد تا واکنشی ببیند ؛ راننده به قطرهای برف که شیشه ماشین را سفید کرده بود ، نگاه میکرد . مرد مسافر ادامه داد « حتما دکتر ببرید ش

راننده با بی حوصلگی گفت« خیر سرم امروزم می خواستم ببرمش دکتر ولی تا همین الان مثل سگ از این سر شهر به اون سرش رفتم

« اینطوری که بدتر می شه . »

« از فردا دیگه نمیارمش

« من نا خواسته شنیدم » مسافر مکثی کرد و پرسید « با همسرتون آشتی می کنید ، دیگه ؟»

« می زارم پیش مادرم ، کم کم عادت می کنه

«من که نمی دونم جریان چیه ولی حالا که پشیمان شده ...»

راننده بی تفاوت حرفش را قطع کرد « وقتی طرفت آدم زندگی نباشه ، با این حرفا زندگی درس نمی شه

«این بچه گناه داره

« مادر هوسباز به درد می خوره ؟ »

مسافر مکث طولانی کرد داشت به خیابان که باز شده بود نگاه می کرد « بنظر شما نمی شه آدمی تغییر کنه؟ » راننده به قطرهای آب شده برف زل زده بود و گفت « می خام بیدار شه خونه باشیم بخاطر همین قبل از میدون پیادتون می کنم

منبع:وبلاگ داستان نویس کوچک

جوک بخونید بخندید بی خیال بابا یا خودش میاد یا میریم دمبالش دیگه!!!!!!!

 

به ترکه ميگن : يه ميوه خوشمزه ، آبدار و شيرين نام ببر ، ميگه : خيار ! بهش ميگن : خيار كجاش آبدار و شيرينه ؟ ترکه ميگه : با چايی شیرین بخور ، نظرت عوض میشه !

دو تا ترک به تاکسی میگن : آقا 3 نفر تا تجریش چقدر میگیری ؟ راننده میگه : شما که 2 نفر هستید ! ترکه میگه : مگه خودت نمیخوای بیای ؟!!!!

ترکه میره بالای پل عابر پیاده داد میزنه حالا من خر ، من نفهم ، آخه شما اینجا رودخانه می بینید که اومدین روش پل زدین ؟!!!

ترکه توی خیابون زل زده بوده به یه دختره ، یه پیرمردی بهش میگه : مگه تو خودت خواهر و مادر نداری ؟ ترکه میگه : چرا ، ولی به این خوشگلی نیستند

ترکه یه آینه روی زمین پیدا میکنه ، برش میداره عکسش می افته توش میگه : ببخشید نمیدونستم مال شماست

ترکه می خواسته زنشو طلاق بده میره دادگاه . قاضی : چرا بعد از ده سال ازدواج می خواهی زنتو طلاق بدی ؟ ترکه : آخه آقای قاضی از همان روز اول ازدواج همش چیزا رو پرت میکرد طرفم ! قاضی : خوب چرا حالا بعداز ده سال آمدی برای طلاق ؟ ترکه : آخه آقای قاضی تازه گیها نشانه گیریش خوب شده !!

تركه دكتر چشم بوده ، یکی میاد تو مطبش میگه آقا من چشام دور رو خوب نمیبینه تركه میبردش دم پنجره میگه بگو ببینم اون چیه ؟ یارو با تعجب میگه اون خورشیده دیگه !! تركه میگه : آخه جانم مگه از خورشید دورتر هم داریم !؟؟ 

پسر ترکه را از مدرسه اخراج می کنند . پدرش میاد مدرسه و میگه : چرا بچه منو اخراج کردین ؟ معلم : آخه ازش پرسیدم " تخت جمشید " رو کی آتیش زده ؟ ، جواب نداد . ترکه هم با قیافه طلب کار گفت : ای بابا این که دیگه اخراج نمی خواست ! من خودم نجارم ، می گفتین ، برای جمشید آقا یه تخت جدید درست میکردم

ترکه سر چهار راه از پشت میزنه به یه ماکسیما . راننده ماکسیما خیلی شاکی میشه و شروع میکنه به داد و بیداد . بالاخره با وساطتت مردم و هزار خواهش تمنّا راننده ماکسیما رضایت میده و میرن . سر چهار راه بعدی دوباره ترکه میزنه به پشته همون ماکسیما ، بعد ترکه دستشو از پنجره ماشین می یاره بیرون میگه برو برو منم

ترکه پیتزا میخوره شب بربری میاد تو خوابش !!! میگه آهااااااااای بی وفا دیگه دوستم نداری ؟؟؟

تركه زنش دو قلو میاره میره حسابداری بیمارستان حساب كنه ، میبینه پولش خیلی میشه ، میگه : داداش فدات شم كمتر حساب كن جفتشونو ببرم

گوشي من/خیلی ازش راضیم

سلام دوستان امروز ميخام در مورد كوشيم يكم حرف بزنم گوشي من سوني اريكسوني با صداي با كيفيت قابل قبول دوربين 2 مگا واتو فوكوس داراي فلش وحافظه داخلي 34 مگا هستش كيفيت عكس برداري اون واقعا در مقايسه با بعضي 2 مگا هاي نوكيا واقعا عاليه كيفيت فيلم برداريش تعريفي ندارهاين گوشي از سريk هستش آره اسم اون K750 هستشم مشخصات فني شو تو پست بعدي براتون ميزارم من الان نزديك يه ساله كه اين گوشي دستمه گوشيه مقاوميه اگه يه قاب كريستال داشته باشه تقريبا اونو از ضربات ناشي از سقوت آزاد از ارتفاع يك متر نگه ميداره گوشي چيزيش نميشه گوشي من خيلي از دستم افتاده يه بار از دست اوفتاد چند تا قلت زد حتي رمش از جا در اومد ولي سر همش كردم هيچيش نشده بود ولي يه بار يكي از آشنايان گوشيو محكم كوبوند زمين فقط اون موقع بود كه دوربينش از كار افتاد دوربينش چيزي نشون نميداد كه يه 12 تومني سبك شدم تا دوباره درست شد از اون موقع تا حالا ديگه چيزيش نشده .

گوشي من با قاب فابريك نقره اي با اينكه يه ساله دست منه اگه يكم تميزش كنم آدم خيال ميكنه الان از كارتون در اومده خيلي تميز نگهش داشتم با طري گوشي من باطري اصليه و از اون موقع تا حالا بقير از يكي دومورد كاملا طبيعي كار كرده و جواب داده اون يكي دوموردهم به خاطر ويروس بود من اون موقع 180 چوب پولشو دادم الا تو بازار كم شده يه مدت خيلي ارزون شده بود وتا 120 هم رسيده بود ولي الان كم يا به وگرون شده و ديگه همين ديگه!!!!!